بسیاری از کسب و کارهای ایران یک مشکل مشترک دارند آنها اغلب خود را خالق کسب و کار می دانند نه فروشنده. در ابتدا راه اندازی یک کسب و کار بدون مطالعه و صرفا علاقمندی شخصی به سراغش میرویم و شوق فروش داریم اما اولین سررسید پرداخت که می رسد، مشتری مداری را به مشتری پردانی تبدیل می کنیم. البته این بدان معنی نیست که از فروش محصول خسته شده باشیم. در واقع، فروشندگی نیاز به درک درستی از زبان، روانشناسی و هنر ارائه محصول دارد که همه این ها شرایط را برای استراتژی های هوشمندانه، تفکر سریع و فعالیت هایی که افراد عاشقش هستند محیا می کند.
در این نوشته سه سکانس از مشتری پرانی را که بیشتر ما حداقل با یکی از آنها روبه رو و آزرده خاطر شده ایم را می نویسم بلکه نسخه ای باشد که حالمان را در مواجه با آن بهتر کند ولی فراموش نکنیم خودمان می توانیم سوپراستار یکی از این سکانس ها باشیم:
سکانس اول – تاکسی فرودگاه:
مشتری پرانی: سوار تاکسی های مدل بالای فرودگاه شدم، بوی عرق راننده تمام مسیر فضای خودرو را پر کرده بود که راهکاری برای فرار از آن ارائه کردم که تا فرودگاه از کولر استفاده نکند و هوای طبیعی و دود خودروهای دیگر استشمام کنم و از جریان اقساط مانده اش که هنوز موفق به پرداخت نشده بود را بشنوم.
– مشتری مداری: تاکسی های مدل بالای فرودگاه اومد دنبالم، راننده بیرون منتظر من بود، لبخند، لباس شیک و عطر خوشبوی راننده استرس سفر رو از همون ابتدا برای کم کرد. چمدان را از من گرفت و در صندوق عقب قرار داد و سریع درب رو باز کرد نشستم. سوار شد برگشت بهم خوشامد گفت و ازم پرسیدم: قربان فیلم میبینید یا مطالعه می کنید ؟!
با خنده و سریع گفتم: هردو!
او هم لبخندی زد و فولدری رو بهم داد که چند روزنامه و چند مجله همان ماه درونش بود.
یه کاغذ هم داد که نام چند فیلم روی اون نوشته شده بود.
دوساعتی که در ترافیک بودیم در مسیر با یک بطری آبمیوه و بیسکویت از من پذیرایی کرد.
سال هاست که مشتری او هستم و شماره اش را به بسیاری داده ام تا از خدمات او لذت ببرند.
سکانس دوم – بوتیک:
مشتری پرانی: وارد بوتیک شدم فروشنده تلویزیون میدید انگار که من روح کاسپر هستم و او مرا نمیدید. عجله داشتم پیراهنی را برای کادو انتخاب کردم، سوراخ کوچکی روی لباس بود. خواهش کردم پیراهن دیگری بهم بده، همونجور که داشت تلویزیون میدید ناخن نسبتا آلوده اش رو روی لباس کشید و گفت: سوراخ نیست.
گفتم: اگر نگاه کنی هست!
با بیحوصلگی سرش رو روی چرخاند گفت: دیده نمیشه! مبارکه!
مشتری مداری: بعدازظهر جلسه داشتم روی پیراهنم سس ساندویچ ریخته بود چاره ای نداشتم جز خرید یک پیراهن ارزان وارد بوتیک شدم داشت فوتبال میدید. سریع کنترل برداشت تلویزیون رو خاموش کرد. با خوشرویی خوشامد گفت.
خندید و فهمید دردم چیه.
گفتم جلسه دارم پیراهن ارزون می خوام فقط بپوشم و برم.
یه پیراهن بهم داد که پرو کنم.
درب اتاق پرو باز کردم گفتم پیراهن کوچیکه گفت صبر کن.
چند لحظه بعد پیراهن خودمو داد بهم… دیدم لکه اش رو با اتو بخار پاک کرده (البته نمیدونم چطوری!)
پیراهن پوشیدم اومدم بیرون بهم گفت حتما صبح با این پیراهن راحت بودی که بری جلسه که پوشیدی!
با اینکه دیرم شده بود ولی ازش یه پیراهن و شلوار خوب خریدم گفتم الان نمی تونم ببرم برگشتم میام ازت میگیرم و اومدم بیرون!
فروشنده گفت اگه مسیرت اینجا نیست بگو با پیک بفرستم براتون.
تشکر کردم و آدرس دادم حدود یکساعت بعد نگهبان ساختمان بهم زنگ زد که پیک یه بسته آورده و هزینه ای نگرفته!
با اینکه آدرس مغازه اش تغییر کرده و دورتر رفته ولی هنوز لباس هامو ازش می خرم.
سکانس سوم – خرید نرم افزار:
مشتری پرانی: نرم افزار حسابداری معروفی رو خریداری کردم. قبل از آن توسط شرکت مشاوره شدم که نیازم چیست!، بابت آموزش هم مبالغی پرداخت کردم و چیزی یاد نگرفتم و بعدا متوجه شدم که اشتباه مشاوره شدم و نوع دیگری از نرم افزار رو برای کارم باید می گرفتم. تلاش برای تعویض بی نتیجه ماند و با راهنمایی برادرم کلا کارم را با اِکسل حل کردم.
چند ماه بعد از دفتر مرکزی بخش مشتریان زنگ زدند که از نرم افزار راضی هستی ؟
از فرط خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و گفتم: نه! نتونستم استفاده کنم و جریان رو توضیح دادم!
خانم اپراتور با لحن لطیفی گفت: شما با پرداخت مبلغی( چند صد هزار تومان) نرم افزار رو آپگرید کنید و امیدوارم مشکل حل بشه.
گفتم: خانم فکر کنم متوجه نشدید! من اون موقع آخرین ورژن رو خریدم با همون هم نتونستم کار کنم و اصلا این مدل رو در مشاوره به من اشتباه دادن! حالا من دوباره پول بدم ارتقا بدم؟! پس شما نمی خواستید ببینید من از نرم افزار راضی هستم می خواستید نسخه جدید رو بفروشید!
ناگهان با لحن ترسناکی گفت ما چند صد هزار مشتری داریم همشون راضی هستن فقط شما اینو میگی!
خلاصه یه جوری هسته نرم افزار رو در حلقم فرو کرد که نه تنها با جراحی بیرون نمیاد بلکه فهمیدم که باید برای سلامتی روحی و جسمی خودم نرم افراز رو همینجوری الکی آپگرید می کردم!
مشتری مداری: نرم افزار مدیریت برگزاری همایش خریدم اینقدر بهم زنگ میزنن که مشکلی نداری، کلافه شدم ! خودشون آپدیت می کنن، یه بار هم صفحه ای که درست کرده بودم جذاب نبود خودشون المان هاشو تغییر دادن.
شغلم تغییر کرد و به محل جدید رفتم، نفری که جای من اومده رو آموزش دادن ولی هنوز با من تماس دارن و به مناسبت های مختلف بهم تبریک می گن. چند وقت پیش یکی از دوستان می خواست همایش برگزار کنه بهش پیشنهاد دادم در کمال ناباوری شرکت نرم افزاری بهم زنگ زد و از اینکه معرفیشون کردم ازم تشکر کردن.
این روایات ادامه داره…
نویسنده: احسان فاضل